از پیش رفتن کار. (آنندراج) : از سر کوی تو هر کو به ملالت برود نرود کارش و آخر به خجالت برود. حافظ (ازآنندراج). ، (در اصطلاح روسبیان) کار رفتن زن بد، رفتن او به عمل بد. پرداختن روسبی به کار زشت. به تباهی رفتن زن، بمزد و اجرت
از پیش رفتن کار. (آنندراج) : از سر کوی تو هر کو به ملالت برود نرود کارش و آخر به خجالت برود. حافظ (ازآنندراج). ، (در اصطلاح روسبیان) کار رفتن زن بد، رفتن او به عمل بد. پرداختن روسبی به کار زشت. به تباهی رفتن زن، بمزد و اجرت
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن: به دل گفت کاین مرد پرهیزگار همی از لب آب گیرد شکار. فردوسی. شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار. ناصرخسرو. فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گویی گرفتم شکارش. ناصرخسرو. زیرا که جهان چو این و آن را یکچند گرفته بد شکارم. ناصرخسرو. نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانش کار مرا. ناصرخسرو. و رجوع به شکار کردن شود
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن: به دل گفت کاین مرد پرهیزگار همی از لب آب گیرد شکار. فردوسی. شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار. ناصرخسرو. فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گویی گرفتم شکارش. ناصرخسرو. زیرا که جهان چو این و آن را یکچند گرفته بد شکارم. ناصرخسرو. نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانْش کار مرا. ناصرخسرو. و رجوع به شکار کردن شود
کام گرفتن در چیزی، نایل شدن به آن چیز. (از آنندراج). به وصال معشوقه رسیدن. (یادداشت مؤلف). کام برگرفتن. مراد بدست آوردن. به آرزو رسیدن. به وصال رسیدن: کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد. سعدی. چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی. ملاطاهر غنی (از آنندراج). - کام برگرفتن، به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن: چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند. نظامی. گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. - ، ارضاء کردن شهوت: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که میتوان برداشت. اوحدی. - ، کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود: بزهرت دایه کامم برگرفته ست بشهد دیگرانم رغبتی نیست. ظهوری (از آنندراج)
کام گرفتن در چیزی، نایل شدن به آن چیز. (از آنندراج). به وصال معشوقه رسیدن. (یادداشت مؤلف). کام برگرفتن. مراد بدست آوردن. به آرزو رسیدن. به وصال رسیدن: کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد. سعدی. چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی. ملاطاهر غنی (از آنندراج). - کام برگرفتن، به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن: چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند. نظامی. گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. - ، ارضاء کردن شهوت: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که میتوان برداشت. اوحدی. - ، کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود: بزهرت دایه کامم برگرفته ست بشهد دیگرانم رغبتی نیست. ظهوری (از آنندراج)
کرایه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به صواب آن نزدیکتر است که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسیار کرا گیرم. (کلیله و دمنه از فرهنگ فارسی معین). وقت آن شد که حجاج به جهت راه کعبه شتر کرا گیرند. (انیس الطالبین ص 203)
کرایه کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به صواب آن نزدیکتر است که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسیار کرا گیرم. (کلیله و دمنه از فرهنگ فارسی معین). وقت آن شد که حجاج به جهت راه کعبه شتر کرا گیرند. (انیس الطالبین ص 203)
کنار جستن. (آنندراج). دوری کردن. کناره گرفتن: ز پیوند یاری چه گیری کنار که سروت بود پیش و مه در کنار. اسدی. مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار. سوزنی. رجوع به کناره گرفتن شود، چسبانیدن کسی را بخود از یکسوی بدن با افکندن یک دست به گردن یا پشت او. با یک دست کسی را به خود دوسانیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آغوش گرفتن. بغل کردن. این ترکیب بیشتر با پیشوندهای در و اندر و جز اینها آید: فرودآمد آنگه بشد پیش طوس کنارش گرفت و برش داد بوس. فردوسی. کنون من کرا گیرم اندر کنار که خواهد بدن مر مرا غمگسار. فردوسی. پدر با پسر یکدگررا کنار گرفتند کرده غم از دل کنار. اسدی. دهد دست و سر بوس گل را سمن چو گیرد سمن را گل اندر کنار. ناصرخسرو. گرفتم در کنارش روزگاری کنون شاید کزو گیرم کناری. ناصرخسرو. من خفته ز جهل و او همی برد با ناز گرفته در کنارم. ناصرخسرو. یعقوب و یوسف یکدیگر را کنار گرفتند. (قصص الانبیاء ص 85). رحیمه برجست در کنارش گرفت و شادی کرد. (قصص الانبیاء ص 140). گه وداع بت من مرا کنار گرفت بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت. مسعودسعد. زان ترا خاک در کنار گرفت که چو تو شاه در کنار نداشت. مسعودسعد. عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد. ظهیرالدین فاریابی. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار. سوزنی. امین گفت زنهار پشت من به کنار گیر ساعتی که سرما یافته ام. (مجمل التواریخ و القصص). عایشه پشت وی (پیغمبر (ص)) را در کنار گرفت. (مجمل التوارخ والقصص). دیدمردی آنچنانش زارزار آمد و بگرفت زودش در کنار. مولوی. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت. (گلستان چ یوسفی ص 60). مگر آن ماه را که دلبر تست امشب اندر کنار گیری چست. سعدی. بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. (گلستان). رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم. (گلستان)
کنار جستن. (آنندراج). دوری کردن. کناره گرفتن: ز پیوند یاری چه گیری کنار که سروت بود پیش و مه در کنار. اسدی. مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار. سوزنی. رجوع به کناره گرفتن شود، چسبانیدن کسی را بخود از یکسوی بدن با افکندن یک دست به گردن یا پشت او. با یک دست کسی را به خود دوسانیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آغوش گرفتن. بغل کردن. این ترکیب بیشتر با پیشوندهای در و اندر و جز اینها آید: فرودآمد آنگه بشد پیش طوس کنارش گرفت و برش داد بوس. فردوسی. کنون من کرا گیرم اندر کنار که خواهد بدن مر مرا غمگسار. فردوسی. پدر با پسر یکدگررا کنار گرفتند کرده غم از دل کنار. اسدی. دهد دست و سر بوس گل را سمن چو گیرد سمن را گل اندر کنار. ناصرخسرو. گرفتم در کنارش روزگاری کنون شاید کزو گیرم کناری. ناصرخسرو. من خفته ز جهل و او همی برد با ناز گرفته در کنارم. ناصرخسرو. یعقوب و یوسف یکدیگر را کنار گرفتند. (قصص الانبیاء ص 85). رحیمه برجست در کنارش گرفت و شادی کرد. (قصص الانبیاء ص 140). گه وداع بت من مرا کنار گرفت بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت. مسعودسعد. زان ترا خاک در کنار گرفت که چو تو شاه در کنار نداشت. مسعودسعد. عروس ملک کسی در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد. ظهیرالدین فاریابی. خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار. سوزنی. امین گفت زنهار پشت من به کنار گیر ساعتی که سرما یافته ام. (مجمل التواریخ و القصص). عایشه پشت وی (پیغمبر (ص)) را در کنار گرفت. (مجمل التوارخ والقصص). دیدمردی آنچنانش زارزار آمد و بگرفت زودش در کنار. مولوی. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت. (گلستان چ یوسفی ص 60). مگر آن ماه را که دلبر تست امشب اندر کنار گیری چست. سعدی. بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. (گلستان). رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم. (گلستان)
زندگانی یافتن، قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی، جنبان شدن پس از افسردگی: (مار افسرده در آفتاب جان گرفت)، جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی، کشتن قتل. یا جان گرفتن خاطرات کسی. بیاد او آمدن آنها
زندگانی یافتن، قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی، جنبان شدن پس از افسردگی: (مار افسرده در آفتاب جان گرفت)، جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی، کشتن قتل. یا جان گرفتن خاطرات کسی. بیاد او آمدن آنها
کار کردن بعمل پرداختن کار رفته. یا کار رفتن زن بد (روسبی)، پرداختن او بعمل بد، انجام شدن کاری اجرا شدن عملی. یا کار رفتن از کسی یا چیزی. انجام شدن کار بدست او یا توسط آن: (کار از تو میرود مددی ای دلیل راه، کانصاف میدهیم وز راه اوفتاده ایم) (حافظ 2151)
کار کردن بعمل پرداختن کار رفته. یا کار رفتن زن بد (روسبی)، پرداختن او بعمل بد، انجام شدن کاری اجرا شدن عملی. یا کار رفتن از کسی یا چیزی. انجام شدن کار بدست او یا توسط آن: (کار از تو میرود مددی ای دلیل راه، کانصاف میدهیم وز راه اوفتاده ایم) (حافظ 2151)
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش
محبوب معشوق، دوست رفیق. یا یار غار. ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود، مجازا رفیق یک رنگ وموافق ، کمک کار ناصر معین. یا به یار داشتن، کمک گرفتن: هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. (سنائی) یا یار گرفتن، در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن، همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی باآن یاراست، دارندگی هوشیار دارای هوش